داستان پنجره ی جادویی نمونه قصه کودکانه
داستان پنجره ی جادویی نمونه قصه کودکانه
در داستان پنجره ی جادویی می خوانیم که : یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود .
در روستایی دور افتاده ، پسر بچه ای زندگی می کرد که بسیار مریض بود .
او آنقدر مریض بود که مجبور بود تمام روزش را روی تخت خوابش بخوابد و دنیا را تنها از پنجره ی اتاقش تماشا کند .
داستان پنجره ی جادویی این داستان بخشی از قصه کودکانه است
او روز های بسیاری آرزو می کرد که به بیرون برود و با بچه ها بازی کند ،
اما پا هایش این قدرت را نداشتند که حتی بیش از چند قدم راه بروند .
او دوستان زیادی نداشت ، شاید تعداد دوستان او به انگشت های یک دست هم نمی رسید .
اما هر کدام از دوستانش به او علاقه بسیاری داشتند و مدام به او سر می زدند .
او هر چند که دوستانش را خیلی دوست داشت ، اما هر وقت آن ها به پیش او می آمدند و
از اتفاقات مدرسه تعریف می کردند ، او بیشتر غصه می خورد که چرا این قدر مریض شده است که نمی تواند
حتی برای یادگیری علم به مدرسه برود .
روز های پسرک هینطور تکراری سپری می شدند تا که روزی پسرک از پنجره ی اتاقش منظره ی عجیبی دید .
پنگوئنی را دید که برای او دست تکان می دهد و برای او آواز می خواند .
پنگوئن چندین روز پشت پنجره می آمد و هر روز به پسرک سلام و صبح بخیر می گفت .
چند روز بعد بجای پنگوئن ، میمونی پشت پنجره آمد که روی دستانش با توپ ها بازی می کرد و
روی دماغش توپ را می چرخاند . پسرک وقتی این حیوانات را می دید ،
از خوشحالی پر می کشید و تا خود صبح می خندید و حالش خوب بود .
او پس از مدتی دیگر دردی در خودش حس نمی کرد .
مریضی اش کم کم رو به بهبودی می رفت و حال روحیش بهتر شده بود .
آن حیوانات هر روز به پشت پنجره می آمدند و برای او نمایش های متفاوتی بازی می کردند .
یک روز فیل می آمد . یک روز دلفین می آمد و پسرک از این روز های عمرش بیشترین لذت را می برد .
او خیلی دلش می خواست که این ماجرا را برای کسی تعریف کند ، اما می ترسید همه او را مسخره کنند .
روزها گذشت و بیماری پسرک خوب شد .
او تصمیم گرفت که به مدرسه برود . دوستانش به دنبال او آمدند و او با آنها به مدرسه رفت .
در مدرسه ، دوستانش به دورش جمع شدند و از حالش پرسیدند ، او هم تمامی ماجرای پنجره ی اتاقش را
برای آن ها تعریف کرد و گفت که در اتاقش یک پنجره ی جادویی دارد که هر روز نمایشی
روبروی آن بازی می شود . در همین حین که صحبت می کرد ، چشمش به تکه لباسی افتاد
که از کیف رفیقش بیرون افتاده بود . او از دوستش پرسید :
” این لباس چقدر آشناست؟ مال توئه؟ ” .
دوستش سعی کرد لباس را جمع کند ، اما پسرک اصرار کرد که آن لباس را ببیند .
وقتی دوست پسرک لباس ها را به او نشان داد ، پسرک فهمید که این دوست او بوده است که هر روز
برایش نمایش اجرا می کرده است . دوست پسرک گفت :
” تو رفیق من بودی . من وقتی دیدم که از بیماریت خسته شدی و دلت می خواهد سرپا شوی ،
با خودم فکر کردم که چه کار می توانم برایت انجام دهم تا این که نمایش بازی کردن را برایت شروع کردم .
من دلم می خواست تو بخندی . چون می دانستم وقتی بخندی ،
در تو امید شکل می گیرد و امید پایان بخش همه ی غم های آدمی است .” .
پسرک از آن روز به بعد سعی می کرد ، به هر کسی که می رسد لبخند بزند و دل او را پر از امید کند .
درست است بچه های من ، امید بزرگترین موفقیت برای هر آدمی است .
همیشه به یاد داشته باشید که دل دوستانتان را پر از امید و شادی کنید ،
چرا که این کار باعث می شود که شما نیز فردی امیدوار و شاداب باشید .
خنده فراموشتان نشود. خندیدن بر هر درد بی درمان دواست .
سوالات متداول در خصوص پنجره جادویی
1- موضوع داستان پنجره جادوئی چه بود ؟
داستان پنجره جادوئی در خصوص کمک به هم نوع و اینکه هر کسی در هر سن و سالی می تونه دلی رو شاد کنه و مشکلی از مشکلات دیگران رو برطرف کنه .
2- نتیجه اخلاقی داستان پنجره جادوئی چه بود ؟
درست است بچه های من ، امید بزرگترین موفقیت برای هر آدمی است . همیشه به یاد داشته باشید که دل دوستانتان را پر از امید و شادی کنید ، چرا که این کار باعث می شود که شما نیز فردی امیدوار و شاداب باشید . خنده فراموشتان نشود. خندیدن بر هر درد بی درمان دواست .
دوست دارید نویسنده شوید ؟
میکرودوره نویسندگی خلاق
صفر تا صد نویسندگی 15ساعت آموزش تخصصی در حوزه نویسندگی
ویدا تیموری
من ویدا تیموری هستم متولد 1389
امتیاز بدی، من انرژی می گیرم.شاد باشید و پرانرژی دوست عزیز
دیدگاهتان را بنویسید