داستان کرگدن آوازه خوان
داستان کرگدن آوازه خوان
داستان کرگدن آوازه خوان
روزی روزگاری در کنار دریاچه ای کرگدنی زندگی می کرد که بسیار قوی هیکل بود.
در کنار این دریاچه درختی نیز زندگی می کرد که بسیار بلند بود و تنها درخت آن منطقه نیز محسوب می شد.
این دو روزهای زیادی را با هم سر می کردند تا اینکه یک روز ،
پرنده ای روی این درخت بلند ،
لانه ای درست می کند. این پرنده هر روز آوازهای زیبایی می خواند و تمامی حیوانات دریاچه را بطور خود جمع می کرد.
کرگدن که از دیدن این همه توجه به پرنده بسیار حسادت می کرد ،
خودش را سرزنش می کرد و گوشه گیر شده بود. روزی پرنده به او گفت : ” کرگدن تو چرا این قدر گوشه گیر شده ای؟”
او گفت :” من دلم می خواهد مثل تو آواز بخوانم و همه را به دور خودم جمع کنم. “.
پرنده گفت : ” کرگدن ،
هیچ اشکالی ندارد که تو نمی توانی آواز بخوانی ،
در عوض تو آنقدر قوی هستی که زور هیچ حیوانی به تو نمی رسد. ” .
کرگدن که انگار پنبه در گوشش کرده باشند گفت : ” ولی من خیلی بدبختم .هیچ کس به من توجه نمی کند.”
پرنده گفت : ” کرگدن ناشکر نباش. تو خیلی قوی هستی.
علاوه بر قوی بودن تو می توانی کل دریاچه را شنا کنی و همه از تو حساب می برند.
هر کدام از ما یک سری قابلیت هایی داریم که باید خدا را بخاطر ان ها شاکر باشیم.” .
کرگدن بدون اینکه به ادامه ی حرف های پرنده گوش کند ،
آنجا را ترک کرد و رفت.
او شبانه روز خودش را سرزنش می کرد و با خودش فکر می کرد که چطور می تواند آواز بخواند وهمه را به دور خود جمع کند.
او خیلی فکر کرد تا اخر به این نتیجه رسید که فردای آن روز ،
از درخت بالا برود و روی آن آواز بخواند وهمه به او توجه کنند. فردای آن روز ،
کرگدن زودتر از همه بیدار شد.
او به پیش درخت رفت و قصد کرد که از درخت بالا برود.او چندین بار سعی کرد اما نتوانست.
آخر او چنگالی نداشت که بتواند خود را از درخت آویزان کند و از سوی دیگر نیز او آنقدر ها سنگین بود که نمی توانست وزن خودش را مهار کند.
او چندین بار این کار را کرد اما نهایتا موفق نشد و تصمیم دیگری گرفت.
او با خودش گفت : ” اگر خودم را روی درخت بیاندازم ، آنوقت می توانم سینه خیر تا بالای درخت بروم. “.
او به محض اینکه خود را روی درخت انداخت ،
درخت شکست و افتاد. او وقتی درخت را شکسته دید ، خوشحال شد و حالا دیگر می توانست روی یکی از شاخه هایی که شکسته است ،
بنشیند و آواز بخواند.
او روی یکی از شاخه های شکسته نشست و شروع کرد به آواز خواندن.
اما مسئله این بود که او بخاطر دهانش و فرم صدایش ،
نمی توانست آواز خوبی بخواند. او این را باور نداشت و با صدایی گوش خراش همچنان آواز می خواند.
حیوانات دریاچه وقتی صدای او را شنیدند ،
به دور او جمع شدند و به او خندیدند. او همچنان می خواند وهمه او را مسخره می کردند.
او پس از دقایقی متوجه شد که همه او را مسخره می کنند. خیلی خحالت زده شد.
با خودش فکر کرد که چقدر بد است که همه مرا مسخره می کنند.
او تازه متوجه شده بود که چه بلایی بر سر درخت آورده است.
او شبانه روز کنار درخت نشست و سعی کرد درخت را ترمیم کند و بالاخره موفق شد همه چیز را به حالت اولش برگرداند و آنگاه رفت سراغ زندگی اش.
تازه حرف های پرنده را بخاطر اورد که به او گفته بود : ” هر موجودی در جهان خلقت متفاوتی داشته است و ما باید به خاطر خلقت خودمان ،
خدا را شاکر باشیم.
چرا که هر کدام از ما ویژگی هایی داریم که دیگری ندارد.” .
دوستان من ،
هیچ گاه در زندگی به کسی حسادت نکنید.
حسادت کردن شما را بی ارزش می کند. اگر می خواهید انسان با ارزشی باشید ،
در درونتان به دنبال استعداد های خودتان باشید و سعی کنید با ارزش های درونی خود ، به ارزشمندی در میان انسان ها برسید.
امتیاز بدی، من انرژی می گیرم.شاد باشید و پرانرژی دوست عزیز
دیدگاهتان را بنویسید