داستان رودخانه ی نامهربان
داستان رودخانه ی نامهربان
در زمان های قدیم ،
رودخانه ای وجود داشت که با همه نامهربان بود. او با هیچ کس سخن نمی گفت و هیچ گاه نیز به یاد نمی آورد که چرا و از کجا تصمیم گرفته است که چنین نا مهربان باشد.
او آبش را با هیچ ماهی ای شریک نمی شد.
آبش را به هیچ مزرعه ای نمی فرستاد و از سویی هم نمی گذاشت هیچ حیوانی از آب رودخانه اش حتی قطره ای آب بنوشد.
او تصمیم گرفته بود تنها زندگی کند و این زندگی هر چند برای او ناخوشایند بود ،
اما انتخاب او بود. او تصمیم گرفته بود که زندگی اش را به همین شکل غمگین به حال خودش رها کند و در تنهایی خودش زندگی کند.
روزی از روزهای تنهایی این رودخانه دختر بچه ی مهربانی ، با تنگ ماهی قرمزش به کنار رودخانه آمد.
دخترک از دار دنیا همین ماهی قرمز بازیگوش را داشت و خیلی هم آن را دوست می داشت. اما از آنجا که دخترک قصد داشت به شهری دیگر برای زندگی برود ،
دیگر نمی توانست از ماهی نگهداری کند و همین امر باعث شده بود که تصمیم بگیرد ماهی را به رودخانه بیاندازد.
ماهی وقتی در درون آب افتاد ،
احساس غریبی بسیار کرد ،
چرا که هیچ ماهی دیگری در آنجا زندگی نمی کرد و همه از دست اخلاق بد رودخانه ی نامهربان از آنجا فرار کرده بودند.
ماهی قرمز کوچولو از رودخانه ی نامهربان پرسید : ” رودخانه ی عزیز ، چرا هیچ ماهی ای در این جا زندگی نمی کند؟ “.
رودخانه که سالیان سال بود حرف نزده بود ، جوابی به ماهی نداد و رویش را برگرداند.
ماهی قرمز کوچولو ،
با خودش فکر کرد که حتما دل رودخانه گرفته ست و نمی خواهد با او حرف بزند.
از این رو سکوت کرد و چیزی نگفت اما چند دقیقه بعد باز دلش خواست که با کسی حرف بزند و بازی کند و برگشت به رودخانه گفت : ” رودخانه ، تو چرا اینقدر ساکتی ؟
چیزی شده؟
با من حرف نمیزنی؟
نمی خواهی با من بازی کنی؟ ” .
رودخانه باز هم سکوت کرد.
پس از آنکه ماهی قرمز کوچولو این سکوت رودخانه را دید تصمیم گرفت ،
بالا و پایین بپرد. او مدام از آب بیرون می آمد و دوباره خودش را توی آب می انداخت.
مدام در دل رودخانه بازیگوشی می کرد و دلش می خواست با رودخانه بازی کند.
رودخانه هر باری که ماهی خودش را درون آب می انداخت قلقلکش می شد ،
اما سعی می کرد نخندد ، تا اینکه خنده اش را نتوانست کنترل کند و خندید.
ماهی قرمز کوچولو که خنده ی رودخانه را دید ، سعی کرد تا می تواند با او بازی کند.
رودخانه به سخن آمد و با ماهی کوچولو حرف زد.
رودخانه ی نامهربان که دیگر نامهربان نبود ،
تمام شب را از سالهای تنهایی خودش گفت و همه ی خاطراتش را برای ماهی قرمز کوچولو مرور کرد.
ماهی قرمز کوچولو وقتی خاطرات او را شنید ،
بسیار ناراحت شد و به او گفت : ” رودخانه ی مهربان ،
چقدر روزگار سختی را برای خودت درست کرده بودی؟ ولی اشکالی ندارد ،
هر وقت که بخواهی تغییر کنی من حاضرم به تو کمک کنم.
آیا دوست داری دوباره این رودخانه پر ماهی ها شود و حیوانات به اینحا بیایند ومزارع کشاورزی از تو آب بنوشند؟ ” .
رودخانه سری به نشانه ی تایید تکان داد و گفت : ” معلومه که دلم می خواد.”
ماهی قرمز کوچولو به رودخانه قول داد که تمام طول رودخانه را برود و به همه ی ماهی بگوید که رودخانه دیگر مهربان شده است و دلش می خواهد با شما بازی کند.
رودخانه آن شب را راحت خوابید ولی ماهی کوچولو کل شب را به رودخانه های دیگر سر زد و همه ی آن ها را به رودخانه ی مهربان دعوت کرد.
فردا صبح رودخانه با صدای ماهی های دیگر و آب خوردن حیوانات از خواب بلند شد و روزگارش از این رو به ان رو شد و غرق شادی شد.
دوستان من ، زندگی همیشه در جمع زیباست.
انسان ها باید بیاموزند که به میان جمع بروند ،
با دیگران حرف بزنند. با هم بخندند و این زیباترین کار دنیاست.پس همیشه شاد و سر حال باشید و دوستانتان را دوست داشته باشید.
دوست دارید نویسنده شوید ؟
کپسول جامع نویسندگی پیشنهاد ماست
صفر تا صد نویسندگی ۲۳ جلسه آموزش تخصصی در حوزه نویسندگی
ویدا تیموری
من ویدا تیموری هستم متولد ۱۳۸۹
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.