داستان شیر و روباه مکار
داستان شیر و روباه مکار
داستان شیر و روباه مکار
روز روزگاری در جنگلی دور ،
شیر پیری وجود داشت که دیگر قدرت شکار کردن حیوانات دیگر را نداشت.
این شیر پیر ،
خیلی از این قضیه ناراحت بود و با خود فکر می کرد : ” اگر من دیگر نتوانم حیوانی را شکار کنم ،
آنگاه از گشنگی خواهم مرد.”
چند روزی را با این فکر گذراند تا که در نهایت ، ایده ای به ذهنش رسید.
او با خود گفت : ” بهترین کار این است که به دم غار بروم ،
آنجا خودم را به مریضی بزنم و آنگاه هر کس که برای کمک به من آمد را شکار می کنم و میخورم. ” .
شیر از فردای آن روز ،
رفت و در دهانه ی غار خود را به مریضی زد.
روز نخست چندین حیوان به کمک او آمدند که شیر همه ی شان را خورد.
شیر با خودش فکر کرد : ” ای بابا ! چقدر من ساده بودم !
ای کاش تمام عمرم این کار را می کردم. من در تمام عمرم حتی در جوانیم نیز همچین شکاری نداشتم.”
روزها گذشت و هر روز چندین حیوان طعمه ی شیر پیر می شدند.
اما روزی روباهی از آن جا می گذشت که شیر را دید. روباه که ذاتا حیوان زرنگ و مکاری است ،
کمی به شیر شک کرد ،
اما با این حال به سراغ او رفت ، اما از چند قدم دور تر پرسید : ” آقا شیره ، حالت خوبه؟” .
شیر گفت : ” سلام روباه ، نه حالم خوب نیست. چند روزی است که مریض شدم و نای راه رفتن ندارم.
چرا آنجا ایستاده ای ، نزدیک تر بیا تا خوب ببینمت ،
آخر من چشم هایم ضعیف است.” .
روباه که دست شیر را خوانده بود گفت : ” آقا شیره. فکر کردی زرنگی؟
میخواهی بیایم تا آنجا و مرا یک لقمه ی چرب و شیرین کنی؟ “.
شیر گفت : ” روباه جان ، این چه حرفی است ؟ من کی تا بحال این کار را کرده ام؟ ” .
روباه گفت : ” آقا شیره ، به من دروغ نگو ، رد پای حیوونای دیگه رو ببین ،
همشون آمدند پیش تو اما هیچکدام از پیش تو برنگشتند ،
رد پاهایشان معلوم است دیگر. ” . و روباه از آنجا رفت و تمامی حیوانات جنگل را از نیرنگ شیر آگاه کرد.
دیدگاهتان را بنویسید