داستان عینک جادویی
داستان عینک جادویی
روزی روزگاری در زمان های قدیم ،
در روستایی دور افتاده ،
پیرمرد کشاورزی زندگی می کرد که تمام امید زندگی اش نوه هایش بودند.
پیرمرد داستان ما ، اما عاشق کتاب خواندن بود.او دوست داشت که کتاب بخواند و بتواند برای نوه هایش داستان های جدید بگوید ،
اما او یک مشکل بزرگ داشت و آن این بود که سواد نداشت.
او از این قضیه بسیار رنج می برد.
هر شب نوه هایش به پیش او می آمدند و می گفتند : ” بابابزرگ ، میشه برای ما یک داستان بگی؟”
و پیرمرد هم که داستانی بلد نبود ،
هر بار برای آن ها داستان تکراری می گفت.
این اتفاق شب های زیادی تکرار می شد تا آنکه یک شب نوه هایش از دست او شاکی شدند و گفتند : ” بابابزرگ ما همه ی این داستان ها را بلدیم ،
داستان جدید دیگری نداری؟”.
پیرمرد خیلی خجالت کشید. تصمیم گرفت ،
این بار که به شهر می رود ، سواد بیاموزد و داستان های جدید یاد بگیرد و برای نوه هایش تعریف کند.
پیرمرد داستان ما ،
فردا به شهر رفت و تصمیم گرفت که راهی برای با سواد شدن بیاموزد.
پیرمرد به سراغ هر کتابفروشی که می رفت ، رویش نمی شد که بگوید سواد ندارد.
اما پس از چند بار رفتن به سراغ کتاب فروش ها متوجه شد که همه ی آن ها که کتاب دستشان گرفته اند ،
عینکی هستند.
او با خودش خیال کرد که برای با سواد شدن و خواندن کتاب های جدید باید یک عینک تهیه کنید.
از این رو ، او به یک مغازه ی عینک فروشی رفت و از فروشنده درخواست یک عینک مطالعه کرد.فروشنده که از هیچ چیز خبر نداشت ،
چندین مدل عینک را به او نشان داد ، ولی پیرمرد هر کدام را که به چشمش می زد می گفت : ” نه این هم فایده ندارد.”
فروشنده تعجب کرد و مشکل را از پیرمرد پرسید : ” ببخشید آقا می توانم یک سوال بپرسم؟”
پیرمرد گفت : ” بفرمایید حتما” . فروشنده گفت : ” مشکل دقیقا چیست؟”
و پیرمرد گفت که با هیچکدام از این ها نمی توان کتاب خوان شد و با سواد شد.
من با هیچکدام از این عینک ها نتوانستم بخوانم. اینها بدرد من نمی خورد ،
از آن عینک هایی به من بدهید که همه با آن ها می خوانند.”
فروشنده که تازه فهمیده بود پیرمرد چه چیزی در ذهنش دارد ،
به زور خنده اش را کنترل کرد و گفت : ” پدر جان ،
عینک ها تنها کمک می کنند که شما بهتر ببینید.عینک ها که شما را با سواد نمی کنند.”
پیرمرد خجالت کشید.
از فروشنده خداحافظی کرد و به خانه برگشت.
شب که شد ،
نوه هایش را به دور هم جمع کرد و گفت : ” نوه های عزیزم امشب می خواهم یک داستان جدید برایتان بگویم که امروز یاد گرفته ام.”
نوه هایش خوشحال شدند و گفتند : “پدر بزرگ اسم این داستان جدید چیست؟” .
پدر بزرگ گفت : ” هنوز برایش نامی انتخاب نکرده ام اما این داستان با همه ی داستان هایی که برایتان گفته ام تفاوت دارد. “.
و شروع کرد به گفتن ماجرای خرید عینک و در پایان گفت : ” عزیزان من ،
نوه های گل من ، سواد ، نور چشمان شما است .
اگر می خواهید در مسیر رسیدن به موفقیت و آرامش در زندگی گم نشوید ،
کتاب بخوانید. کتاب خواندن چراغ راه شماست.
و این را هم بدانید که بی سوادی ، با نابینایی و نادانی هیچ تفاوتی ندارد.
پس تا می توانید کتاب بخوانید و علم بیاموزید که بهترین راه برای رسیدن به عینک شادی و آسایش ، با سواد بودن است.”
دوست دارید نویسنده شوید ؟
کپسول جامع نویسندگی پیشنهاد ماست
صفر تا صد نویسندگی ۲۳ جلسه آموزش تخصصی در حوزه نویسندگی
ویدا تیموری
من ویدا تیموری هستم متولد ۱۳۸۹
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.