داستان مرد ماهی گیر
داستان مرد ماهی گیر
داستان مرد ماهی گیر
در روزگاران قدیم ،
در دهکده ای دور ،
ماهی گیری زندگی می کرد که همه ی مردم روستا از دست او شاکی بودند.
او هر روز به برکه ی کوچکی که کنار دهکده بود می رفت و در آنجا ماهی گیری می کرد.
اما ماهی گیری او برای همه ی اهالی روستا دردسر ساز شده بود.
او هر بار که به ماهی گیری می رفت ،
تور ماهیگیری اش را در آب می انداخت و آنقدر عجول بود که تکه چوبی بر میداشت و مدام آب را گل آلود می کرد تا ماهی بیشتری به تور ماهیگیری او بیافند.
او هر بار که این کار را می کرد ،
مردم روستا تا چند روز آب تمیز برای نوشیدن نداشتند.
مردم روستا چند باری به ماهیگیر گفتند که این کار را نکند ،
اما او به آنها گوش نداد. این قضیه چندین سال ادامه پیدا کرد تا که یک روز هنگامی که او تورش را در آب انداخت ،
دید هیچ ماهی زنده ای در آب وجود ندارد و همه ی ماهی ها مرده اند.
او تعجب کرد و نمی دانست که دقیقا چه اتفاقی افتاده است تا اینکه ناگهان یک ماهی پیر ،
سرفه کنان سرش را از زیر آب بیرون آورد و گفت : ” ماهیگیر ، دیگر هیچ ماهی زنده ای در این برکه وجود ندارد.”
ماهی گیر که نمی دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده است گفت : ” چرا؟
من هر روز این جا ماهی می گرفتم ،
حالا چرا هیچ ماهی زنده ای در اینجا نیست؟ “.
ماهی پیر گفت : ” تو هر روز اینجا ماهی می گرفتی و هر روز با تکه چوبی آب را گل آلود می کردی تا ماهی های بیشتری صید کنی.
اما هر بار که تو این آب را گل آلود می کردی ، بچه ماهی ها مریض می شدند و بعد از چند روز می مردند ،
حال دیگر ماهی ای نمانده است که تو شکار کنی و همه ی ماهی هایی هم که قبلا در برکه بوده اند مرده اند.”
ماهیگیر دو دستش را بلند کرد و توی سرش زد و گفت : ” حالا من چکار کنم ؟ من اگر ماهی نگیرم که بدبخت می شوم.”
ماهی پیر به او گفت : ” وقتی بیش از آن چیزی که روزی تو بود ، ماهی صید می کردی و زندگی مردم و ماهی ها را به خطر می انداختی ،
باید فکر چنین روزی را میکردی. هیچ انسانی نمی تواند با زیاده خواهی موفق شود و در رفاه و ثروت زندگی کند.”
دیدگاهتان را بنویسید