داستان نقاشی ای که حرف می زند
داستان نقاشی ای که حرف می زند
داستان نقاشی ای که حرف می زند
یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
پیتر کوچولویی بود که عاشق مدرسه رفتن بود.
او هر روز صبح از خواب بلند می شد و با انرژی ورزش می کرد و صبحانه اش را می خورد و به مدرسه می رفت.
او در مدرسه هم بسیار فعال بود.
اما پیتر از دو درس بیزار بود. یکی درس نگارش و یکی درس نقاشی.
او به کل نمی توانست با قلم ارتباط برقرار کند.روزهای زیادی گذشت و پیتر از این قضیه همچنان رنج می برد.
سر کلاس نگارش و نقاشی حوصله اش سر می رفت و خدا خدا می کرد که کلاس زودتر تموم شود.
تا این که روزی در یکی از راهروهای مدرسه ،
مداد زیبایی دید. او مداد را برداشت و دلش خواست که یک نقاشی با آن مداد بکشد.
او یک برگه از کیفش در آورد و شروع کرد به کشیدن یک دایره.
او نتوانست دایره ی خوبی بکشد و نقاشی اش کج و معوج شد.
عصبانی شد و مداد را به گوشه ای انداخت و با خودش گفت : ” من هیچ استعدادی در نقاشی ندارم. “.
ناگهان دایره ای که کشیده بود ،
به حرف آمد و گفت : ” پیتر ، پیتر ، تو کجایی ؟
برای من یک چشم بکش تا تو را ببینم.” .
پیتر برای نقاشی یک چشم کشید و نقاشی گفت : ” سلام پیتر ، چرا مداد را دور انداختی ؟ ”
یالا سریع باش و مرا نقاشی کن. پیتر گفت : ” آخر من هیچ استعدادی ندارم. “.
نقاشی گفت : ” اشکالی ندارد ، من به تو یاد میدهم که چطوری نقاشی های زیبا بکشی.”
پیتر به حرف نقاشی گوش داد و قلم را برداشت و دوباره نقاشی کرد.
باز هم خوب نشد. نقاشی دوباره او را به کشیدن یک نقاشی دیگر تشویق کرد.
او مدام کل روز را نقاشی کرد تا که آخرین نقاشی اش تصویر زیبایی از یک پسر شد.
نقاشی به او گفت : ” حالا دیدی؟ تو یک نقاشی فوق العاده کشیده ای. “.
پیتر از نقاشی تشکر کرد و گفت : ” دستت درد نکند.تو به من یاد دادی که چطور نقاشی بکشم. ” .
نقاشی به او گفت : ” اصلا اینطور نیست پیتر. تو خودت توانستی این کار را کنی.”
پیتر پرسید : ” چطور؟”
و نقاشی برای او توضیح داد : ” پیترجان ، هر انسانی می تواند به هر آنچه که می خواهد در زندگی اش ،
برسد اما مشکل کار این جاست که انسان ها زود ناامید می شوند. آنها دلشان نمی خواهد تلاش کنند.
تو امروز توانستی با تلاش و با پشتکاری که داشتی ،
به موفقیت برسی و نقاشی خودت را بکشی ،
پس هر کار دیگری هم بخواهی می توانی در این دنیا انجام بدهی. ” .
پیتر شاد و خوشحال به خانه برگشت و از بس خوشحال بود که یادش رفت ،
نقاشی و قلمش را بردارد. فردای آن روز وقتی از خواب بلند شد ،
تازه فهمید که نقاشی و قلم جادویی اش را در مدرسه جا گذاشته است.
زودتر از همه به مدرسه رفت ،
اما هیچ اثری از ان کاغذ و قلم نبود. از بابای مدرسه هم که پرسید ،
او گفت که دیروز کل مدرسه را تمیز کرده است ولی همچین چیزی را ندیده است.
او ابتدا ناراحت شد ، اما تصمیم گرفت یک نقاشی دیگر بکشد و آن قدر بکشد که یکی از نقاشی ها با او حرف بزند.
او آنقدر نقاشی را تمرین کرد که توانست یک نقاش بزرگ شود.
بله بچه های خوب ،
آدم اگر بخواهد کاری را انجام دهد و در مسیر انجام دادن کاری ،
سعی و تلاش کند. به راحتی می تواند به هر چیزی که دلش می خواهد دست پیدا کند.
این راز هستی است. شما نیز اگر می خواهید یک انسان بزرگ شوید و به هر چیزی که می خواهید دست پیدا کنید ،
بهترین کار این است که تلاش کنید و یادتان باشد در مسیر تلاش خود از یک راهنما کمک بگیرید .
او به شما راه درست را نشان خواهد داد و باقی عمر خود را می توانید به راحتی به هر انچه که می خواهید دست پیدا کنید.
دیدگاهتان را بنویسید