داستان نهنگ خودخواه
داستان نهنگ خودخواه
روزی روزگاری در یک دریاچه ی برزگ ،
نهنگی زندگی می کرد که بسیار خودخواه بود.
دلیل این خودخواهی هم آن بود که او تنها نهنگی بود که در آن دریاچه زندگی می کرد و این امر باعث شده بود که او همیشه احساس راحتی کند و راحت طلب شود.
سالها و ماه ها گذشت ،
تا اینکه در یکی از سالها ،
دریاچه تابستان بسیار گرمی را تجربه کرد.
نهنگ که از شدت گرما عاصی شده بود ،
شروع کرد به غر زدن و از گرمای دریاچه نالیدن ،
تا اینکه ماهی قرمز کوچکی که سالیان سال عمرش را در تنگ های ماهی گذارنده بود به نهنگ گفت :” آقای نهنگ ،
انسان ها برای خنک کردنشان در فصل گرما از پنکه استفاده می کنند. ” . نهنگ تا این حرف را شنید ،
به فکر فرو رفت و از فردای آن روز تمام سعی خود را کرد که یک پنکه ی بزرگ برای خودش درست کند.
او روزهای بسیاری تلاش کرد تا که این پنکه را برای خودش درست کند.
روزی دسته ای از ماهی های کوچک به او رسیدند و گفتند : ” نهنگ تو داری تلاش بی خودی می کنی ،
چند روز دیگر تابستان تمام می شود و هوا خنک می شود. اگر یک خرده تحملت را بالا ببری همه چیز حل می شود. ” .
اما گوش نهنگ به این حرف ها بدهکار نبود. او تمام تلاشش را کرد تا اینکه یک پنکه ی بزرگ برای خودش درست کند.
او وقتی پنکه را به کار انداخت ، موج های شدیدی از هر سمت شکل گرفت.
دیگر ماهی ها ، خصوصا ماهی های کوچک قدرت مقاومت در برابر این موج را نداشتند و موج آن ها را به ساحل می برد و پس از مدتی آن ها در ساحل می مردند.
یک روز ماهی ها به نزد نهنگ آمدند و به او گفتند : ” نهنگ این کار تو باعث شده است که همه ی رفیقان ما بمیرند و دیگر ماهی در دریاچه زنده نماند.”
نهنگ که بسیار خودخواه بود گفت :” مهم نیست ،
بگذار بمیرند. آنها بمیرند ،
بهتر از آنست که من جان خودم را در این گرما تلف کنم.” .
روزها گذشت و هر باری که این پنکه شروع به کار می کرد ، آب بیشتری از دریاچه ، به سمت ساحل می رفت و سطح آب دریاچه مدام پایین تر می آمد.
از سوی دیگر ماهی ها می مردند و هر روز هم تعداد ماهی های دریاچه کمتر و کمتر می گشت. روزی نهنگ از گشنگی زیاد از خواب پرید.
او که همیشه به سادگی غذای خودش را پیدا می کرد ،
آن روز هر چقدر گشت ، ماهی پیدا نکرد که بخورد . او چندین روز را گشنه ماند ،
تا اینکه روزی باقی ماهی ها به پیش او آمدند و گفتند : ” آقای نهنگ ما می خواهیم از این دریاچه برویم.
با این پنکه ای که تو راه انداختی تا چند وقت دیگر آبی در دریاچه نمی ماند و همه ی ما می میریم. “.
نهنگ از سخنان آن ها به فکر فرو رفت ،
اما از آنجایی که نمی خواست غرورش را زیر پا بگذارد به ان ها گفت : ” به جهنم . بروید به هر کجا که دلتان می خواهد. ” .
چند روز بعد ، سطح آب دریاچه کم تر و کم تر شد و نهنگ دیگر نفس کشیدن برایش مشکل شده بود.
او از کارش پشیمان شده بود و از طرفی هم دیگر چیزی برای خوردن پیدا نمی کرد و زندگی اش در خطر بود.
تا اینکه روزی در آسمان ، ابر باران زایی را دید.
او را صدا کرد و گفت : ” آقای ابر ، آقای ابر ،
خواهش می کنم کمی از بارانت را به سر دریاچه بریز ،
من این جا دارم تلف می شوم. “. ابر که نهنگ را خوب می شناخت به او گفت : ” آن روز که همه ی ماهی ها را از این جا بیرون می کردی ،
باید یاد این روز میفتادی ، نه الان. ” . نهنگ بسیار پشیمان بود.
او به ابر گفت : ” ابر ، من بسیار پشمانم. اگر می توانی به همه ی ماهی ها بگو که برگردند.
من دیگر پنکه را روشن نمی کنم و قول میدهم که با هر شرایطی بسازم و زندگی آن ها را نیز درک کنم. “.
ابر که پشیمانی نهنگ را دید ، شروع به باریدن کرد و پیام نهنگ را به دیگر ماهی ها رساند. آن ها به دریاچه برگشتند و زندگی در دریاچه دوباره به شادی قبل ادامه یافت.
دوستان من ، هیچگاه خودخواه نباشید. خودخواهی همه را از شما دور می کند. سعی کنید در شرایط مختلف ،
انعطاف پذیر باشید و صبور . سعی کنید هیچگاه بخاطر زندگی خود ، زندگی دیگران را به خطر نیاندازید ،
چرا که اولین نفری که از این کار آسیب خواهد دید ، باز هم خود شما هستید.
دوست دارید نویسنده شوید ؟
کپسول جامع نویسندگی پیشنهاد ماست
صفر تا صد نویسندگی ۲۳ جلسه آموزش تخصصی در حوزه نویسندگی
ویدا تیموری
من ویدا تیموری هستم متولد ۱۳۸۹
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.