داستان وقت طلاست
داستان وقت طلاست
داستان وقت طلاست
روزی روزگاری در دهکده ای دور پسر بچه ی بازیگوشی زندگی می کرد که هیچ کدام از کارهایش را سر وقت انجام نمیداد و همه ی کارهایش روی هم جمع می شد و با تاخیر انجامشان میداد.
یک روز پدرش به او نصحبت کرد که : ” پسرم ، وقت طلاست.
تو نباید هیچ کدام از کارهایی که در دست داری را دیر انجام بدهی و یا به تاخیر بیندازی.
این کار باعث می شود که تو به هیچ وجه در زندگی به موفقیت نرسی و فرصت ها را از دست بدهی. ” .
پسرک برای آنکه پدرش را راضی نگه دارد به پدرش قول داد که دیگر هیچ وقت کارهایش را دیر انجام ندهد و از تمام فرصت هایش استفاده کند.
چند روزی گذشت تا اینکه به دستش نامه ای رسید. او نامه را باز کرد .
در نامه نوشته بود که : ” شما برنده ی مسابقه ی آواز شده اید.”
پسرک بسیار خوشحال شد و یادش آمد که سه ماه پیش در یک مسابقه ی آواز شرکت کرده بود و حالا برنده شده است.
در انتهای نامه نوشته بود : ” برای دریافت جایزه ی خود امروز به دفتر مدرسه ی دهکده مراجعه کنید.”
پسرک با خودش فکر کرد که : ” امروز وقت شادی است و باید با دوستانم بروم و بازی کنم و برای خودم جشن بگیرم.
فردا به مدرسه می روم و جایزه ام را می گیرم.”
پسرک آن روز دوباره کارش را به تاخیر و انداخت و فردای آن روز که به مدرسه رفت ،
به دفتر مدیر مدرسه رفت و جایزه اش را طلب کرد. مدیر مدرسه به او گفت : ” پسرم ، پیش از هر چیز باید بگویم که تو مایه ی افتخار دهکده هستی ،
اما متاسفانه جایزه ات دیگر اعتباری ندارد.”
پسرک پرسید : ” چرا؟”
مدیر مدرسه گفت : ” همانطور که در نامه نوشته بودیم ،
تو باید دیروز برای گرفتن جایزه ات می آمدی . چون جایزه ی تو یک بلیط سیرک روستایی برای دیشب بود و تو آن را از دست دادی.”
پسرک خیلی ناراحت شد و با خودش گفت : ” باز هم قولم را زیر پا گذاشتم و کارهایم را دیر انجام دادم. پدرم راست می گفت ،
برای آنکه موفق شوم نباید فرصتی را از دست بدهم . واقعا که وقت طلاست. ” .
دیدگاهتان را بنویسید