داستان پیرمرد کشاورز و ترک روستا
داستان پیرمرد کشاورز و ترک روستا
داستان پیرمرد کشاورز و ترک روستا
در زمان های قدیم ،
پیرمردی در روستایی دور افتاده زندگی می کرد که بجز او هیچ کس دیگر در آن روستا زندگی نمی کرد.
تمام اهالی روستا آنجا را ترک کرده بودند و به شهر رفته بودند.
پیرمرد روزی با خودش فکر می کند که : ” خوب است من هم یکبار به شهر بروم و ببینم که برای چه چیزی تمامی فرزندانم و اهالی این روستا به شهر رفته اند.
آخر مگر شهر چه چیزی دارد که همه روستا را ول کرده اند.”.
فردای آن روز او تصمیم گرفت به شهر برود. او همین که به شهر رسید ،
یکی از هم روستایی هایش را دید که درست هم سن و سال او بود ،
اما تمام موهایش سپید شده بود. به او گفت : ” تو چرا این قدر پیر شده ای ؟
تو مرد قوی ای بودی؟ ” . آن هم روستایی گفت :
” زندگی در شهر آدم ها را پیر می کند. ” . پیرمرد لحظه ای با خودش فکر کرد و گفت : ”
چرا آدم باید زندگی در جایی که آدم را پیر می کند را دوست داشته باشد؟ ” .
آن هم روستایی پیرمرد را به خانه ی فرزندانش رساند.
پیرمرد هر چه در می زد ، کسی در را وا نمی کرد.
تا اینکه یکی از همسایه ها گفت : ” پدرجان ، آنها تا نیمه شب از سر کار بر نمی گردند. “.
پیرمرد تعجب کرد و با خودش فکر کرد که حتما آن ها یک شب در سال را اینقدر کار می کنند ،
اما فردای آن روز متوجه شد که آنها هر روز پیش از طلوع آفتاب به سر کار می روند و نیمه های شب به خانه می آیند و حتی فرصت نمی کنند که با هم شام بخورند.
پیرمرد با خودش گفت :” آخر چرا آدم باید جوری کار کند که حتی همسر و فرزندانش را نبیند ، مگر انسان ها کار نمی کنند که زندگی آرامی داشته باشند؟ ” .
پیرمردواقعا از شهر شگفت زده شده بود.
همه چیز برایش عجیب بود.
او چند روزی را در خانه ی فرزندش ماند ، اما دید دلش دیگر طاقت چاردیواری را نمی آورد.
تصمیم گرفت که به بازار برود و کمی در بازار گشت بزند. او وقتی به بازار رفت ،
روحیه اش وا شد.
در بازار چند تن از هم روستایی هایش را دید که مشغول فروش کالا بودند.
به پیش آن ها رفت و ساعت ها با آن ها حرف زد.
آنها حرف می زدند و شوخی می کردند.
صدای خنده های پیرمرد و هم روستایی هایش تمام بازار را گرفته بود. تا اینکه ناگهان پلیس سر رسید ،
پلیس پیرمرد را دستگیر کرد و به او گفت : ” تو زیاد از حد شاد هستی و این مشکوک است؟ ” ،
پیرمرد با خودش فکر کرد : ” آخر مگر خنده هم می تواند مشکوک باشد؟ ”
که دوستانش به او گفتند : ” اینجا شهر است . در شهر مردم زیاد نمی خندند. ” .
پلیس وقتی بررسی های لازم را انجام داد ،
مورد مشکوکی در پیرمرد ندید و رفت.
پیرمرد همانجا کوله بارش را جمع کرد وبه سوی روستا دوید. او یک سره از شهر تا جاده ی روستا را دوید و پشت سر خودش را هم نگاه نکرد.
بله دوستان ، ما در زندگی امروز خود همه چیز را فدای کار و پول کرده ایم و فراموشمان شده است که زندگی ای نیز وجود دارد.
دوستان من ، شما از همین سن باید به این مسئله اگاه باشید که زندگی یعنی خنده و شادی و شما کار می کنید ،
پول در می آورید ، که شاد باشد و با خانواده و دوستانتان زندگی خوبی داشته باشید.
دیدگاهتان را بنویسید