داستان گرگی در گله ی گوسفندان
داستان گرگی در گله ی گوسفندان
داستان گرگی در گله ی گوسفندان
روزی روزگاری در زمان های دور ،
گرگی ، پوست گوسفندی را پیدا کرد و آن را پوشید و به میان گله ی گوسفندان رفت.
او با خودش فکر کرد که : ” حالا که این پوست گوسفند را پوشیده ام دیگر هیچ چوپانی هم نمی فهمد که گرگی در بین گله اش است.
پس صبر می کنم تا وقتی که چوپان گوسفند ها را به طویله برد ،
آن را میخورم و شکمشان را پاره پاره می کنم.”
شب شد و چوپان با گله اش به خانه برگشتند.
چوپان گله را به داخل طویله برد و خودش به خانه رفت.
هنگامی که به خانه رسید ،
همسرش به او گفت که ” امشب مادرم سرزده به دیدارمان آمده است ،
چیزی در خانه نداریم ، اگر می توانی یک گوسفند بکش تا برای مادرم کباب کنیم”
چوپان نیز یکی از پسرانش را به طویله فرستاد و به او سپرد که گوسفندی که از همه چاق و چله تر است را سر ببرد و برای شام امشب کباب کند.
پسر چوپان به داخل طویله رفت ،
چشمش به گوسفندی افتاد که از همه چاق و چله تر بود.
او را گرفت و سر برید.
آن گوسفند چاق و چله همان گرگی بود که لباس گوسفندان را پوشیده بود و چاق تر شده بود.
آن ها آن شب کباب گرگ داشتند ،
اما پس از آن این داستان در میان گرگ ها پیچید که : ” اگر بخواهیم کسی را گول بزنیم و او را فریب دهیم ، پیش از هر سودی ، خودمان ضرر می کنیم.”
دیدگاهتان را بنویسید