مروری بر زندگینامه زویا پیرزاد ، به همراه لیست آثار و شرحی بر افکار و اندیشه هایش و هر آنچه که باید درباره او بدانید

تاریخ نویسندگی ، فراز و نشیب های فراوانی را پشت سر گذاشته است.
در پس هر فراز و فرود این دشت ، نام هایی نهفته است که هر کدام برگی از هویت و شناسنامه ی نویسندگی در سر تا سر جهان را رقم زنده اند.
مطالعه ی تاریخ زندگانی آنان و سیری در احوالات و آثار آنها ، نمایی هر چند کوتاه و گذرا ، اما عمیق و قابل تامل به ما هدیه می کند.
در دل هر یک از کلمات آنان ، گنجینه ای از رازها و معانی نهفته است و در پیاپی سطور پربار آنان ، رازهایی برای نویسندگان.
قصد ما همگام شدن و سفر به زمانه و زندگی آنان است تا با ذهن و زبان آنان بیش از پیش آشنا شویم و از این همصحبتی ها خوشه ای چند پی توشه ی نویسندگی خود برداریم.
در این برهه از زمان، دفتر زندگانی ” زویا پیرزاد ” ، نویسنده ی ایرانی و خالق کتاب” عادت می کنیم ” را ورق میزنیم به امید آنکه برگی چند به یادگار نصیب دوستداران خود کند.
زندگی نامه
زویا پیرزاد نویسنده و داستان نویس معاصر در سال ۱۳۳۱ در آبادان چشم به جهان گشود و در همان جا تحصیلات خود را آغاز کرد.
وی از بهترین و سختکوش ترین دانش آموزان مدرسه ی خود بود.
وی بعدها به تهران نقل مکان کرد و در این شهر ازدواج کرد و صاحب دو پسر به نام های ساشا و شروین شد.
پیرزاد پیش از روی آوری به داستان نویسی کتابهایی ترجمه کرد که از جمله آنها میتوان:
«آلیس در سرزمین عجایب» اثر لوییس کارول و کتاب «آوای جهیدن غوک» را که مجموعهای است از هایکوهای شاعران آسیایی را نام برد.
وی در سال ۱۳۷۰، ۱۳۷۶ و ۱۳۷۷، سه مجموعه از داستانهای کوتاه خود را منتشر ساخت.
«مثل همه عصرها»، «طعم گس خرمالو» و «یک روز مانده به عید پاک» مجموعه داستانهای کوتاهی بودند که به دلیل نثر متفاوت خود مورد استقبال مردم قرار گرفتند.
داستان کوتاه «طعم گس خرمالو» برنده جایزه بیست سال ادبیات داستانی در سال ۱۳۷۶ شد.
این مجموعه داستانها بعدها در یک کتاب با عنوان سه کتاب از سوی ناشر همیشگی آثار پیرزاد (نشر مرکز) به بازار کتاب روانه گشت.
اولین رمان بلند زویا پیرزاد، با نام «چراغها را من خاموش میکنم» در سال ۱۳۸۰ چاپ شد.
داستان این رمان که با نثر ساده و روانی نگاشته شده، در شهر آبادان دههٔ چهل خورشیدی رخ میدهد.
شخصیتهای داستان از خانوادههای کارمندان و مهندسین شرکت نفت هستند که در محلهٔ بریم جدا از بومیان آبادان زندگی میکنند.
داستان به سبک زنانه و از زبان شخصیت اصلی داستان، زنی خانهدار به نام کلاریس بیان میشود و مشکلات و گرفتاریهای همیشگی زنها را سوژه نوشتن بنا میگذارد.
این رمان بعد از انتشار علاوه بر اقبال عمومی با اقبال منتقدان و ادیبان هم روبرو شد.
توانست تنها کتاب داستانی باشد که تمامی جوایز نخست سال 80 تمامی گروهها و طیفهای ادبی را ( پکا، بنیاد گلشیری، یلدا، منتقدان ونویسندگان مطبوعات) و حتی جایزه کتاب سال رمان و داستان را از آن نویسنده وناشرش کند.
رمان “چراغها را من خاموش میکنم” تا کنون 29 بار تجدید چاپ شده که در نوع خود یک رکورد محسوب می شود.
رمان بعدی پیرزاد «عادت میکنیم» است که این رمان زندگی آرزو صارمی زن مطلقه و بچهداری است که دلش میخواهد بعضی وقتها خودش را دوست بدارد.
کاری که مطابق میل خودش است انجام دهد نه هر کاری که دختر و مادرش میخواهند.
زویا پیرزاد ساکن آلمان است و برخی از کتابهایش، همانند چراغها را من خاموش میکنم به زبانهای دیگر هم ترجمه شده است.
آثار
داستان کوتاه
- مثل همه عصرها
- طعم گس خرمالو (در فرانسه توسط نشر «زولما» منتشر شده است)
- یک روز مانده به عید پاک
رمان
- چراغ ها را من خاموش میکنم
- عادت میکنیم
ترجمه
- آلیس در سرزمین عجایب
- آوای جهیدن غوک
مروری بر آثار و اندیشه ها
زویا پیرزاد یکی از زنان تاثیر گذار در ادبیات داستانی ایران است. او یکی از رمان نویسان مطرحی است که آثارش در ایران بسیار پرفروش است و قلمش از مخاطبان بسیاری برخوردار است.
نخستین تجربه ای که هر انسانی می تواند با خوانش کتاب های زویا پیرزاد به دست آورد ، روایت زندگی انسان هایی است که در همین اطراف ما زندگی می کنند.
زویا پیرزاد را باید یک نویسنده ی اجتماعی و صد البته مردمی دانست.
او دست بر روی باورها و عقاید مردم می گذارد ، با احساسات آنها هم نشین می شود و خودش را بخشی از شخصیت های داستانش می کند.
همه ی اینها ترکیبی را فراهم میکند که زویا پیرزاد در رده ی بهترین رمان نویسان حداقل دهه ی اخیر ایران قرار گیرد.
دغدغه ی آثار او به گفته ی خود انسان های معمولی هستند. او تمام سعی خود را بر آن دارد که وجوه بسیار دیده شده اما کم توجه شده ی زندگی انسان های اطرافش را به تصویر بکشد.
اگر مخاطب رمان های اجتماعی آن هم در سبک وسیاق امروزی و با یک ادبیات بی نظیر هستند.
رمان های پیرزاد می تواند کمک شایان توجهی به شما در علاقمندی به ادبیات داستانی بکند.
در ادامه بخشی از کتاب ” عادت می کنیم ” از زویا پیرزاد را با هم مطالعه می کنیم :
-
آرزو به سهراب نگاه کرد. یک ور یقه کت چرمی هنوز تا داشت. حس کرد مثل آدمی است که بعد از مدت ها پرسه زدن برای پیدا کردن نشانی خانه ای، ناگهان خود را مقابل خانه ببیند و از در زدن بترسد.
فکر کرد «دختر پانزده ساله که نیستم.» و دست دراز کرد تای یقه را صاف کرد. توی حیاط، زیر نور کجی که یک لحظه تابید، گوشه ای از چرخ طلایی درشکه برق زد. -
بچه که بود شبهای زمستان دم بخاری با نصرت و نعیم نان ریز می کرد و صبح قبل از مدرسه رفتن خرده نان ها را می ریخت توی حیاط برای گنجشک ها و کبوترها.
نصرت می گفت: « این ها هم بنده خدا. گیرم زبان بسته.» صبحی ابری و سرد آرزو گفت: «شاید ما زبانشان را نمی فهمیم.»
نصرت سر تکان داد. «شاید. این روزها آدمیزاد هم از فهمیدن زبان آدمیزاد عاجز شده است.” - آیه تو وبلاگ نوشته بود: مادرم می خواد عروسی کنه… بس نبود از بابام طلاق گرفت؟ … به من چه که مامانم با بابام نساخت؟ می خواست بسازه.
وقتی بچه دار می شیم دیگه حق نداریم بگیم شوهرم این جوری کرد و اون جوری نکرد. مادربزرگم راست می گه.
این فیمینیسم بازی گند زده به همه زندگی ها. زن ها یا نباید بچه دار بشند یا اگر شدند باید – باید چی؟ نمی دونم! - «اول ها فکر می کردم کارهای مهم تری باید بکنم. بعد فکر کردم باید با زنی در مسایل مثلا خیلی مهم تفاهم داشته باشم.
دیر فهمیدم که تفاهمی مهم تر از این نیست که مثلا دیوار را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چه جوری بچینیم و تابلوها را کجا بکوبیم و شام و ناهار چی درست کنیم و سر همه این ها با هم بخندیم.» - نمای ساختمان بلند، طبقه به طبقه با هم فرق داشت. آجر سه سانت، مرمر سبز، سیمانی که رنگ براق صورتی خورده بود و سنگ سفید با رگه های سیاه.
پنجره ها شیشه های آینه ای داشتند با حفاظ های طلایی. زنی با یک کیف و کفش لباس قرض گرفته از این و آن، غرق در جواهر بدلی.
جوراب نایلون زن حتما دررفتگی داشت و اتاقهای ساختمان کم نور بودند و پاشنه های پای زن شاید کبره بسته بود و آشپزخانه ها احتمالا هواکش نداشتند.
نگاهش از بیرون آمد تو. زوار گچی دور پنجره های پاگرد شبیه شاخه های درهم تنیده تاک کوچکی بود تَه تَه های باغی بزرگ.
امتیاز بدی، من انرژی می گیرم.شاد باشید و پرانرژی دوست عزیز
دیدگاهتان را بنویسید