داستان دستهایی که عشق هدیه می کنند
داستان دستهایی که عشق هدیه می کنند
داستان دستهایی که عشق هدیه می کنند
روزی روزگاری در زمان های قدیم ،
در یکی از روستاهای دور ،
پیرمرد زرگری زندگی می کرد که هجده فرزند داشت.
این زرگر تمام عمرش را صرف فرزندانش کرده بود و هر روز پیش از آنکه خورشید طلوع کند به سر کار می رفت و وقتی هم که به خانه می آمد ،
همه ی فرزندانش خوابیده بودند. او شرایط خیلی بدی را می گذراند ،
چرا که بچه هایش هی بزرگ و بزرگ تر می شدند و درآمد او کفاف هزینه های فرزندانش را نمی داد.
اما با همه ی شرایط بدی که برای خانواده ی این زرگر وجود داشت ،
دو تن از فرزندانش آرزویی را در سر داشتند که از گفتنش بسیار می ترسیدند ،
چون که می ترسیدند همه آنها را مسخره کنند و کسی به آنان بهایی ندهد. آنها دوست داشتند به دانشگاه بروند و رشته ی هنر بخوانند.
آن دو هر شب رویاهایشان را با هم مرور می کردند و هر بار سرشکسته تر می شدند ،
چون که می دانستند پدر آنها هزینه ی تحصیل آن ها را نخواهد پرداخت و از طرفی نیز اوضاع مالی خانواده ی شان نیز آنقدر ها که باید و شاید خوب نیست.
مدتی گذشت تا این که این دو بردار در یکی از همان شب هایی که آرزوهایشان را مرور می کردند ،
تصمیم مهمی گرفتند. آن ها با هم قرار گذاشتند که با یک سکه شیر یا خط بندازند و هر کس که شیر آورد ،
به یکی از معادن روستا رفته کار کند و خرج تحصیل آن یکی را تا تمام کردن درسش در رشته ی هنر پرداخت کند و بعد از اینکه درس یکی شان تمام شد ،
جاهایشان با هم عوض شد و آن یکی به معدن رفته و کمک هزینه ی تحصیل برادر دیگر را پرداخت کند.
آن ها سکه انداختند و برادر کوچک تر ، خط آورد و آن یکی نیز قبول کرد که به معدن رفته و خرج تحصیل برادرش را پرداخت کند.
برادر کوچک تر به دانشگاه هنر رفت و پس از مدتی به دلیل ذوق و استعداد هنری بسیاری که داشت موفق به کسب بهترین مدارج هنری شد و سرمایه ی زیادی از این راه کسب کرد.
پس از چهارسال هنگامی که او به روستا برگشت ،
جشنی به پا شد و همه به دور هم جمع شدند و موفقیت های این هنرمند جوان را مورد ستایش قرار دادند.
هنگامی که آن ها به دور میز شام جمع شده بودند ،
هنرمند جوان رو به برادرش می کند و می گوید : ” او چهارسال مرا در راه یادگیری هنر کمک کرد و حال نوبت اوست که به دانشگاه هنر برود و رویاهایش را دنبال کند. “.
اما برادر بزرگتر سکوتی کرد و گفت : ” نه بردار من.
دیگر برای من خیلی دیر شده است. من چهارسال است که در معدن سخت کار کرده ام و انگشتانم هر کدام حداقل یکبار شکسته اند و دست هایم آنقدر پینه بسته است که بیل ها را هم به زور در دستم می گیرم.
این روزها حتی دستانم لرزش پیدا کرده اند و برای گرفتن یک لیوان آب نیز به سختی می افتم و دچار مشکل می شوم.
همین که تو به بلندترین قله های موفقیت رسیدی برای من ارزش مند بود. ” .
نام آن هنرمند جوان ، آلبرشت دورر بود .
این روزها کسی نیست که تابلوی شام آخر را ندیده باشد و یا انکه یک نسخه از آن را روی دیوار خانه اش نداشته باشد.
آلبرشت دورر یکی از بزرگترین هنرمندان دنیا در حوزه ی نقاشی و هنرهای تجسمی است که به مدد فداکاری بردارش به مقامی بزرگ دست پیدا کرد.
اما بعد از مدتی ، او نقاشی از دستان پینه بسته و کارگری برادرش کشید و نام آن را ” دستها ” گذاشت.
پس از مدتی از جای جای دنیا خبر رسید که این تابلو پرفروش شده است و هزاران نفر این تابلو را خریده اند.آنجا بود که دورر ،
بار دیگر این تابلو را تصویر کرد و نامش را ” دستهایی که عشق هدیه می کنند ” ، گذاشت.ارزش زندگی و زیبایی های زندگی ،
لذت مهر و محبتی است که ما هم دیگر نصیب می کنیم.
دیدگاهتان را بنویسید