جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • محصولات آموزشی
  • از من بپرس
  • مقالات
    • نویسندگان
    • موفقیت و انگیزشی
    • مدیریت کسب و کار
    • مهارت نویسندگی
    • برترین رمان ها
    • داستان کودکانه
    • هدف گذاری
    • تندخوانی و تقویت حافظه
  • خدمات
    • سفارش نامه اداری حداکثر ۲ روز کاری
    • آموزش جامع نامه نگاری اداری از صفر تا صد
    • شیوه نوشتن نامه دوستانه
    • شیوه نوشتن نامه عاشقانه
  • کلیپ های انگیزشی
  • ارتباط با ما
    • تماس با ما
    • درباره من

سایت در حال آپدیت هستش لطفا صبور باشید

ساعت
دقیقه
ثانیه
جشنواره به پایان رسید
به زودی ...
تیم مطالعاتی محمدرضاتیموری

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟
  • 02191692317
  • info@mohamadrezateimouri.com
0
تیم مطالعاتی محمدرضاتیموری
  • خانه
  • محصولات آموزشی
  • از من بپرس
  • مقالات
    • نویسندگان
    • موفقیت و انگیزشی
    • مدیریت کسب و کار
    • مهارت نویسندگی
    • برترین رمان ها
    • داستان کودکانه
    • هدف گذاری
    • تندخوانی و تقویت حافظه
  • خدمات
    • سفارش نامه اداری حداکثر ۲ روز کاری
    • آموزش جامع نامه نگاری اداری از صفر تا صد
    • شیوه نوشتن نامه دوستانه
    • شیوه نوشتن نامه عاشقانه
  • کلیپ های انگیزشی
  • ارتباط با ما
    • تماس با ما
    • درباره من
ثبت نام | ورود
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید

وبلاگ

تیم مطالعاتی محمدرضاتیموری > blog > داستان کودکانه > داستان دستهایی که عشق هدیه می کنند

داستان دستهایی که عشق هدیه می کنند

اسفند 18, 1401
ارسال شده توسط استاد تیموری
داستان کودکانه
https://masterofpen.ir/vida/video36.mp4

داستان دستهایی که عشق هدیه می کنند

داستان دستهایی که عشق هدیه می کنند

روزی روزگاری در زمان های قدیم ،

در یکی از روستاهای دور ،

پیرمرد زرگری زندگی می کرد که هجده فرزند داشت.

این زرگر تمام عمرش را صرف فرزندانش کرده بود و هر روز پیش از آنکه خورشید طلوع کند به سر کار می رفت و وقتی هم که به خانه می آمد ،

همه ی فرزندانش خوابیده بودند. او شرایط خیلی بدی را می گذراند ،

چرا که بچه هایش هی بزرگ و بزرگ تر می شدند و درآمد او کفاف هزینه های فرزندانش را نمی داد.

اما با همه ی شرایط بدی که برای خانواده ی این زرگر وجود داشت ،

دو تن از فرزندانش آرزویی را در سر داشتند که از گفتنش بسیار می ترسیدند ،

چون که می ترسیدند همه آنها را مسخره کنند و کسی به آنان بهایی ندهد. آنها دوست داشتند به دانشگاه بروند و رشته ی هنر بخوانند.

آن دو هر شب رویاهایشان را با هم مرور می کردند و هر بار سرشکسته تر می شدند ،

چون که می دانستند پدر آنها هزینه ی تحصیل آن ها را نخواهد پرداخت و از طرفی نیز اوضاع مالی خانواده ی شان نیز آنقدر ها که باید و شاید خوب نیست.

مدتی گذشت تا این که این دو بردار در یکی از همان شب هایی که آرزوهایشان را مرور می کردند ،

تصمیم مهمی گرفتند. آن ها با هم قرار گذاشتند که با یک سکه شیر یا خط بندازند و هر کس که شیر آورد ،

به یکی از معادن روستا رفته کار کند و خرج تحصیل آن یکی را تا تمام کردن درسش در رشته ی هنر پرداخت کند و بعد از اینکه درس یکی شان تمام شد ،

جاهایشان با هم عوض شد و آن یکی به معدن رفته و کمک هزینه ی تحصیل برادر دیگر را پرداخت کند.

آن ها سکه انداختند و برادر کوچک تر ، خط آورد و آن یکی نیز قبول کرد که به معدن رفته و خرج تحصیل برادرش را پرداخت کند.

برادر کوچک تر به دانشگاه هنر رفت و پس از مدتی به دلیل ذوق و استعداد هنری بسیاری که داشت موفق به کسب بهترین مدارج هنری شد و سرمایه ی زیادی از این راه کسب کرد.

پس از چهارسال هنگامی که او به روستا برگشت ،

جشنی به پا شد و همه به دور هم جمع شدند و موفقیت های این هنرمند جوان را مورد ستایش قرار دادند.

هنگامی که آن ها به دور میز شام جمع شده بودند ،

هنرمند جوان رو به برادرش می کند و می گوید : ” او چهارسال مرا در راه یادگیری هنر کمک کرد و حال نوبت اوست که به دانشگاه هنر برود و رویاهایش را دنبال کند. “.

اما برادر بزرگتر سکوتی کرد و گفت : ” نه بردار من.

دیگر برای من خیلی دیر شده است. من چهارسال است که در معدن سخت کار کرده ام و انگشتانم هر کدام حداقل یکبار شکسته اند و دست هایم آنقدر پینه بسته است که بیل ها را هم به زور در دستم می گیرم.

این روزها حتی دستانم لرزش پیدا کرده اند و برای گرفتن یک لیوان آب نیز به سختی می افتم و دچار مشکل می شوم.

همین که تو به بلندترین قله های موفقیت رسیدی برای من ارزش مند بود. ” .

نام آن  هنرمند جوان ، آلبرشت دورر بود .

این روزها کسی نیست که تابلوی شام آخر را ندیده باشد و یا انکه یک نسخه از آن را روی دیوار خانه اش نداشته باشد.

آلبرشت دورر یکی از بزرگترین هنرمندان دنیا در حوزه ی نقاشی و هنرهای تجسمی است که به مدد فداکاری بردارش به مقامی بزرگ دست پیدا کرد.

اما بعد از مدتی ، او نقاشی از دستان پینه بسته و کارگری برادرش کشید و نام آن را ” دستها ” گذاشت.

پس از مدتی از جای جای دنیا خبر رسید که این تابلو پرفروش شده است و هزاران نفر این تابلو را خریده اند.آنجا بود که دورر ،

بار دیگر این تابلو را تصویر کرد و نامش را  ” دستهایی که عشق هدیه می کنند ” ، گذاشت.ارزش زندگی و زیبایی های زندگی ،

لذت مهر و محبتی است که ما هم دیگر نصیب می کنیم.

قبلی داستان کرگدن آوازه خوان
بعدی داستان پیرمرد کشاورز و ترک روستا

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

در گذشته و زندگی هر فردی فراز و فرودهای زیادی هستش و بنده هم مستثنی نیستم و دقیقآ مثل همه انسانهای روی زمین داستان منحصر به فرد خودم را دارم. نکته اینجاست که اگر بخواهم از مصائب صحبت کنم و آنچه گذشته که جز یادآوری سختی ها حاصلی ندارد و گذشته ها هم گذشته است!

دسترسی سریع
  • تماس با ما
  • قوانین و مقررات
  • تهران – خیابان بزرگمهر – بن بست حکمت – پلاک 1 – واحد 8
  • 021-91692317
  • info@mohamadrezateimouri.com
خبرنامه

چیزی را از دست ندهید، ثبت نام کنید و در مورد شرکت ما مطلع باشید.

نمادها
دروازه پرداخت معتبر
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://mohamadrezateimouri.com/?p=41379
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.

سوالی دارید؟ از ما بپرسید، کارشناسان ما در اسرع وقت با شما تماس می گیرند.

قالب استادیار وردپرس

  • 02191692317
  • شنبه تا چهارشنبه از ساعت 8 تا 17
  • info@Mohamadrezateimouri.com