ابر سیاه و پسر غرغرو نمونه قصه کودکانه
ابر سیاه و پسر غرغرو داستان پسرکی است که از زمین و زمان ناراحت ، غرغرو و شاکی است. با این وجود دارای نتیجه ای مثبت است که می تواند تاثیر خوبی روی کودکان شما داشته باشد و درسی بزرگ به کودک شما بدهد.
در بیشتر مواقع داستان مثبت کوتاه تأثیر بیشتری از هزاران آموزش و کلاس دارد . داستان مثبت کوتاه حتی می تواند زندگی افراد را تغییر دهد زیرا ذهن ناخودآگاه ما بیشتر با داستان ها ارتباط برقرار می کند حتی می تواند کودکی را که گوشه گیری می کند را به داخل جمع بکشاند .
به همین خاطر پدرها و مادرها می توانند از داستان مثبت کوتاه برای رشد دادن و ارتباط بیشتر با فرزندان خود از آن استفاده کنند و درس زندگی و راه درست را به فرزندان خود یاد دهند. نکته بسیار خوبی که داستان مثبت کوتاه دارند این است که کودکان به کمک آن می توانند مهارت هایی را یاد بگیرند که نه در مدرسه و نه در تلویزیون می توانند آن را آموزش ببینند.
داستان مثبت کوتاه باعث رشد و شکوفایی کودکان می شود و آن ها را کم کم آماده وارد شدن به جامعه می شوند و می توانند زندگی خود را آن طور که باید بسازند زیرا از ظرفی به عنان سوم شخص و از بیرون در حال نگاه کردن به ماجرا هستند و هم از طرفی نتیجه داستان مثبت کوتاه را به راحتی درک می کنند.
حال ما در ادامه یک داستان مثبت کوتاه از ابر سیاهی را برایتان آورده ایم که همیشه بالای سر پسرک در حال حرکت است که اگر وارد جزئیات این داستان بشویم این ابر سیاه همان ابر غر است که پسرک باعث بارش بیشازحد آن می شود و همین موضوع باعث غر زدن بیشتر پسر نیز می شود. حال سخن را کوتاه کرده به سراغ داستان می رویم.
در زمان های قدیم پسر بچه ی کوچکی بود که به همه چیز غر می زد و از همه چیز ایراد می گرفت.
ابر سیاه و پسر غرغرو این داستان بخشی از قصه کودکانه است
در داستان ابر سیاه و پسر غرغرو می خوانیم که :
او دوستان زیادی داشت و خانواده اش نیز به شدت او را دوست داشتند ،
اما او همیشه حس می کرد که هیچ لذت و خوشی در دنیا نیست و همه چیز دنیا ایراد دارند.
اگر در ماشینی سوار می شد ، می گفت : ” پس چرا این ماشین اینقدر کند می رود؟” .
اگر بچه ها او را به بازی فوتبال دعوت می کردند می گفت :
” شما ها دیوانه اید ، آخر کدام عاقلی بازی ای می کند که در آن ۲۰ نفر آدم دنبال یک توپ می دوند.”.
اگر روزی هوا آفتابی بود می گفت : ” پس چرا باران نمی آید. ” . اگر هوا بارانی بود می گفت : “پس کی آفتاب می شود؟ ” .
و به همین شکل به زمین و زمان غر میزد. یک روز در میان همین غر زدن ها بود که تکه ابر سیاهی حرف های او را می شنود.
تکه ابر از شنیدن این همه غر عصبانی می شود و تصمیم می گیرد درس بزرگی به آن پسر بچه بدهد.
ابر سیاه از آن پس هر کجا که آن پسر بچه می رفت با او می رفت و بر سرش شدید ترین باران ها را می بارید.
از وقتی ابر سیاه دنبال او افتاد ، دیگر هیچ کس با او رفیق نمی شد.
همه او را مسخره می کردند و بعضی ها هم می گفتند که او نفرین شده است.
خود پسر بچه نیز نمی دانست چرا این ابر همیشه دنبال اوست و مدام غر می زد.
او تنها شده بود و ابر نیز به او رحم نمی کرد.
هر بار که پسر بچه با لباسی جدید بیرون می آمد ، او را خیس و آبکش می کرد.
این پسر بچه اما رفیقی داشت که همیشه و در همه حال کنار او بود.
رفیق پسربچه ، هر روز با او همراه بود و یکی از روزها که از
غر زدن های پسر بچه خسته شده بود برگشت و به او گفت : ” رفیق من ، تو خیلی بدبینی .
چرا به این فکر نمی کنی که تو ابر شخصی خودت را داری. یک نگاه به اطرافیانت بکن.
هیچ کدام ابر شخصی ندارند. این را قبول نداری؟ ما با همین ابر سیاه می توانیم کلی بازی کنیم . موافقی؟ “.
پسر بچه هر چند که در دلش موافق این حرف نبود ،
اما از ترس اینکه این رفیقش را نیز از دست بدهد قبول کرد و گفت : ” آره موافقم. فقط بگو باید چیکار کنیم؟ ” .
رفیقش به او گفت : ” بهترین کار این است که اول برویم و آب دریاچه را با این ابر پر کنیم.
مگر تو نمی گویی که هر جا که تو باشی این ابر می بارد.
پس بهتر است که از این ابر استفاده های مثبت بکنیم.” .
آن ها به دریاچه رفتند و آب دریاچه را پر کردند و دریاچه دوباره پر از آب شد.
وقتی دریاچه پر آب شد و خبر به گوش دوستان پسربچه رسید ،
همگی به سوی دریاچه رفتند که در آن شنا کنند.
آنها از پسر بچه تشکر کردند و به دور او به رقص و شادی پرداختند.
پسر بچه از این کار خوشحال شد و از دوستش تشکر کرد و
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او به دوستش گفت :
” نظرت چیست که به زمین های کشاورزی برویم و آنجا را نیز آبیاری کنیم. “.
دوستش قبول کرد و آنها به زمین های کشاورزی رفتند.
وقتی آنها باران را برای کشاورزان بردند ،
کشاورزان خوشحال شدند و پسربچه را روی دستشان بالا و پایین می کردند.
پسر بچه خیلی خوشحال بود. او سرش را به روی آسمان بلند کرد و گفت :
” خدایا ببخشید که پیش از این ، این همه به جان زمین و
آسمان غر می زدم. زندگی هنوز زیبایی های خودش را دارد.”.
این را که گفت ، ابر آرام گرفت و از روی سر پسر بچه کنار رفت و
ناگهان رنگین کمان زیبایی در آسمان پدید آمد.
بچه ها از دیدن رنگین کمان ذوق کردند و دوباره همگی
عاشق پسر بچه شدند و با او رفاقتشان را از سر گرفتند.
دوستان عزیز من ، بچه های گل ، در زندگی همیشه مثبت نگر باشید.
اگر می خواهید از هر شرایطی بهترین نتیجه را بگیرید ، سعی کنید همیشه مثبت نگر باشید .
سوالات متداول در خصوص داستان ابرسیاه و پسر غرغرو
۱- موضوع داستان ابر سیاه و پسر غرغرو چیست ؟
موضوع داستان در خصوص افرادی است که همیشه کارهای دیگران برایشان اشتباه بود و اون کارها رو بی نتیجه می دانند و اینکه افراد می توانند با کمی صبر و تفکر از بدترین موقعیت خود بهترین کارها رو برای خود و اطرافیان خود انجام می دهند .
۲- نتیجه اخلاقی داستان ابرسیاه و پسر غرغرو چیست ؟
از این داستان می توان نتیجه گرفت که در زندگی همیشه مثبت نگر باشید . اگر می خواهید از هر شرایطی بهترین نتیجه را بگیرید ، سعی کنید همیشه مثبت نگر باشید .
دوست دارید نویسنده شوید ؟
میکرودوره نویسندگی خلاق
صفر تا صد نویسندگی ۱۵ساعت آموزش تخصصی در حوزه نویسندگی
ویدا تیموری
من ویدا تیموری هستم متولد ۱۳۸۹
داستان ابر سیاه و پسر غرغرو چطوری کمک می کنه فرزندمون رو اروم کنه و نق نزنه؟
درود خدمت شما دوست و همراه گرامی. داستان مثبت کوتاه مثل ابر سیاه و پسر غرغرو با وقایعی که داخلش اتفاق می افته فرزندتون رو به آگاهی می رسونه که با غرزدن همه ازش دوی می کنن و اگه یادبگیره نکات مثبت قضایا رو ببینه شرایط به بهترین نحو تغییر می کنه.
بهترین نتیجه گیریکه می شه از این داستان گرفت چیه؟
درود خدمت شما دوست و همراه گرامی. بهترین نتیجه ای که می شه از این نوع داستان ها گرفت این هست که انسان ها با مثبت نگری و مثبت اندیشی بهتر می تونن توی کارهاشون موفق بشن و حالا اگه بچه ها این موضوع رو یاد بگیرن می تونن توی زندگیشن بهتر عمل بکنن