در داستان ایمان به خدا می خوانیم که : روزی روزگاری ، در یکی از شهرهای هند ، مدرسه ای وجود داشت که شاگردان بسیاری کمی داشت .
در این مدرسه یک معلم بیشتر مشغول تدریس نبود و تمامی بچه ها نیز عاشق این معلم بودند.
داستان ایمان به خدا ، این داستان بخشی از قصه کودکانه است
روزی یکی از شاگردان مدرسه ، از معلم می پرسد :
” آقای معلم ، من دیروز در مسیر بازار به چند سگ وحشی برخوردم و بسیار ترسیدم و راهم را به سمت خانه کج کردم و به بازار نرفتم .
من باید چکار کنم تا هیچ کس به من آسیبی نزند ؟ ” .
معلم رو به شاگردش گفت :
” پسرم ، برای آنکه هیچ کس به تو آسیبی وارد نکند ، باید به خدا ایمان داشته باشی .
هنگامی که به خداوند ایمان داشته باشی ، هیچکس به تو آسیب نخواهد رساند .” .
شاگرد فردای آن روز که به سمت بازار می رفت ، باز هم مقابل آن سگ های وحشی قرار گرفت و با ذکر نام خدا ،
تمام موانع را از سر راه برداشت و هیچ سگی به او آسیب نرساند .
اما درست در همان روز معلم برای سرکشی از یک روستای دور افتاده به یک سفر یک روزه رفته بود .
او در میانه ی راه با یک نهر عمیق روبرو شد .
او به یاد حرفهایی که به شاگردش زده بود ، افتاد .
اما در دلش شک داشت که آیا خداوند می تواند به داد او برسد و به او کمک یا نه ؟
او در آن رود غرق شد . تنها به یک دلیل ، هنگامی که به خداوند ایمان قلبی نداشته باشی ، هیچ پشتیبانی ندارید و اگر به خداوند شک داشته باشید ، با شکست مواجه خواهید شد .
مطالعه بیشتر در اینجا
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.